شعر ديوانه ي تب الودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان اتشها
اري اغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر کردن
شب پر از قطره هاي الماس است
انچه از شب به جاي مي ماند
عطر سکر اور گل ياس است
اه بگذار گم شوم در تو
کس نيابد زمن نشانه ي من
روح سوزان اه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه ي من
اه بگذار زين دريچه ي باز
خفته بر پرنياي روياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم تو پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار دگر تو باردگر تو
انچه در من نهفته درياييست
کي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
کاش ياراي گفتنم باشد
بس که لب ريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحرا ها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها
بس که لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم ارام
به سبک سايه ي تو اويزم
اري اغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
که همين دوست داشتن زيباست
فروغ فروخ زاد
نظرات شما عزیزان:
|